حالمان بد نیست غم کم می خوریم
 
در خلوت تنهایی
 
 

حالمان بد نیست...

 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم    کم که نه! هر روز کم کم میخوریم
آب می خواهم،‌سرابم می دهند     عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب    از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند   بی گناه بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست     از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد     یک شبه بیداد آمد،‌داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام    تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم     خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است    کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم     عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خومی کنم     هرچه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست     بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،‌ بت پرستی کار ماست    چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم      طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام    راه دریا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!    من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم که با من یار باش     من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است    گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ! شاد باش     دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود       قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود        شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد       خون من، فرهاد،‌ مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان       خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر، دل کس خون نشد      این همه لیلی،‌کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان     بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام     بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود     قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گرنرفتم هر دو پایم خسته بود      تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!     فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!     هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت    هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست    حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم    گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت       یک غزل آمد که حالم را گرفت:
« ما زیاران چشم یاری داشتیم     خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»



نظرات شما عزیزان:

زهرا
ساعت23:12---10 شهريور 1392
سلام
وب خیلی قشنگی داری!
این شعر هم خیلی زیبا بود!
امیدوارم موفق باشی!
به وب منم سر بزن!
اگه خواستی درباره تبادل لینک صحبت کنیم!
فعلا


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 2 :: توسط : سنگ صبور

درباره وبلاگ
ما در ظلمت ایم بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت ما تنهائیم چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند عشق های معصوم ، بی کار و بی انگیزه اند و دوست داشتن از سفرهای دراز تهی دست باز می گردد. دیگر امید درودی نیست ... امید نوازشی نیست ...
موضوعات
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان در خلوت تنهایی و آدرس khalvattanhaiiman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 181
بازدید کل : 5245
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1